خانه تابستانی راگویند. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسا خان و کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخرد. ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی)
خانه تابستانی راگویند. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : بسا خان و کاشانه و خان غرد بدو اندرون شادی و نوشخرد. ابوشکور بلخی (از فرهنگ اسدی)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است. غنی (از آنندراج)
کنایه از خونی که بر اثر رسیدن ضربه ای در بدن در زیر پوست جمع و منجمد شود. (آنندراج) : هر کس شراب آن لب جان بخش خورده است آب حیات در نظرش خون مرده است. غنی (از آنندراج)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
کشتن. قتل کردن. خون ریختن. (از ناظم الاطباء). قتل نفس کردن. آدمی کشتن. (یادداشت مؤلف) : شحنه بودمست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند. نظامی. پادشاهان خون کنند از مصلحت لیک رحمتشان فزون است از عنت. مولوی. نه غضب غالب بود مانند دیو بی ضرورت خون کند از بهر ریو. مولوی. شاه آن خون از پی شهوت نکرد تو رها کن بدگمانی و نبرد. مولوی. - امثال: پادشاهان از پی یک مصلحت صد خون کنند. - خون نکردن، جنایت نکردن. مرتکب جنایتی نشدن. بجنایتی دست نیالودن تا مستوجب مکافاتی شود. ، بناحق خون ریختن. (ناظم الاطباء) ، قربان کردن. تضحیه. (یادداشت بخط مؤلف)
بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
بیماری در انگشتان که بتازی داحس گویند. (ناظم الاطباء). نام مرضی است و آن چنان باشد که اطراف انگشت پخته شود و چرک کند و گاهی باشد که ناخن بیفتد و آنرا در عربی داحس گویند. (برهان قاطع). گوشه. ناخن خواره. درد ناخن. کژدمه. عقربک. کژدمک. میشک. (یادداشت مؤلف)
نام مرضی است که در گاو و گوسفند پدید آید، خون شاش، در نهاوند این مرض را ’خون میز’ و در اصفهان ’شکاری’ و در خراسان ’سپرزی’ و در کرج ’خون شاش’ می نامند، اسبل تو، زهره تو، (یادداشت مؤلف)
نام مرضی است که در گاو و گوسفند پدید آید، خون شاش، در نهاوند این مرض را ’خون میز’ و در اصفهان ’شکاری’ و در خراسان ’سپرزی’ و در کرج ’خون شاش’ می نامند، اسبل تو، زهره تو، (یادداشت مؤلف)
صفت عمومی تمام جانورانی است که دمای بدن آنها ثابت نیست و از تغییرات دمای محیط پیروی می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی) ، جانوری که با سرد شدن هوابخواب می رود و از حرکت می ایستد تا دوباره هوا گرم شود، آنکه زود خشمگین نگردد. آنکه زود از جای بدر نرود. (یادداشت مؤلف). مقابل خون گرم، حلیم. بردبار. شکیبا. مقابل خون گرم، بی غیرت. بی حمیت. لاقید. بی رگ. بیقید، آنکه دیر دوستی کند. (یادداشت بخط مؤلف)
صفت عمومی تمام جانورانی است که دمای بدن آنها ثابت نیست و از تغییرات دمای محیط پیروی می کند. (فرهنگ اصطلاحات علمی) ، جانوری که با سرد شدن هوابخواب می رود و از حرکت می ایستد تا دوباره هوا گرم شود، آنکه زود خشمگین نگردد. آنکه زود از جای بدر نرود. (یادداشت مؤلف). مقابل خون گرم، حلیم. بردبار. شکیبا. مقابل خون گرم، بی غیرت. بی حمیت. لاقید. بی رگ. بیقید، آنکه دیر دوستی کند. (یادداشت بخط مؤلف)